خاطرات معلم کــوچــولــو (✿◠‿◠)

خاطرات معلم کــوچــولــو (✿◠‿◠)

خاطرات بامزه یک معلم شیطون
خاطرات معلم کــوچــولــو (✿◠‿◠)

خاطرات معلم کــوچــولــو (✿◠‿◠)

خاطرات بامزه یک معلم شیطون

پست درخواستی :))

دارم فیلم نگاه می کنم.
بعدش از فیلمه خوشم میاد.
می رم در موردش یه خرده سرچ می کنم. computer man smiley

بعد یه مقاله می نویسم و در سایت می ذارم.



نظرات 25 + ارسال نظر
دهه شصتی دوشنبه 16 فروردین 1395 ساعت 22:36 http://khaterat1365.blogfa.com/

بیزحمت یه مقاله برای پایان نامه من هم بنویس
حساب می کنم باهات

من فقط تو کار پست شکلک دارم

دهه شصتی دوشنبه 16 فروردین 1395 ساعت 23:35

پیدات نکردم که

بگرد.عاقبت جوینده یابنده است

مهندس کوچولو دوشنبه 16 فروردین 1395 ساعت 23:47 http://gol-be-khar.blogfa.com/

فیلمش لطفا طنز باشه

فیلمه دیگه.هر چه پیش اید

بعدشم توجه نکردی اخوی.پست مال یکی دیگست فقط من نوشتم و اینجا ثبت شده

مهندس کوچولو دوشنبه 16 فروردین 1395 ساعت 23:59 http://gol-be-khar.blogfa.com/

بالاخره بلاگفا اجازه فرمودند و لینک بلوگسکای رو مشکلی درش ندیدن

و توانستنم لنکت کنم

گیلی لی لی لی لی

علی امین زاده سه‌شنبه 17 فروردین 1395 ساعت 07:37 http://www.pocket-encyclopedia.com


اون سه نفر آخری که امتیاز میدن جالب بودن! یعنی اومدن کامنت زدن برای مقاله هه!

ممنون.

دیگه همین از دستمون بر میومد.

vahid سه‌شنبه 17 فروردین 1395 ساعت 08:36 http://vahidmahmoodiyan.blogsky.com

سلام و صبح بخیر
منم دارم میخوام یه فیلمی ببینم بعد صرچ کنم و ثرچ کنم و اقلکندش ثرچ کنم آ یه مقاله بنویسم واسه آیندگان...
ینی به اینصورت که بشینم لب جوی و،
گذر عمر ببینم... بعد این آیندگان که میان،
به هر کدوم یه نسخه از یادداشتاروُ بِدَم آ،
براشون توفیق مسئلت کنم!!!...
بعد که رفتن، بشینم بگم:این چی بود عاخه که،
من دادم به این روندگان بنده خدا؟؟؟!!!...
اینا مال آیندگان بود که... اینا آیندگان بودن که...
چرا رونده شدن؟؟؟ مختصات روُ کی عوض میکنه؟؟؟
چرا چرا چرا چرا؛ و هی سرموُ بخارونم و،
به عمل ابلهانه‌ خودم تا جان در بدن دارم مشغول باشم!!!...
و شبا دیر بخوابم و صُبحا زود بیدارشم!!!...
البته که الان نه اَقَلِکَندِش...وقتیکه بزرگ آ هیکلیو اینا شدم !!!...

به جان سی و سه پل هیچی ازش نفهمیدم

دریا- گاه نوشته‌های من سه‌شنبه 17 فروردین 1395 ساعت 09:04 http://history1391.blog.ir

جدا مقاله نوشتی؟ احسنت خانوم معلم

خخخ نه دریا جان
پست درخواستیه.یکی متن رو یه نفری دادن فرمودن شکلک بذار براش
ما هم که بیکار

زمزمه باران... سه‌شنبه 17 فروردین 1395 ساعت 16:22 http://www.baran-bahari.mihanblog.com/

سلااااام..
بعدشم ما بهتون امتیاز میدیم..
امتیاز بالا یعنی فیلم سینمایی میشه ازش ساخت..
امتیاز نصفه یعنی فیلم کوتاه...
نشد دیگه ..
بیشتر تلاش کنین بلکه داستان کوتاه ازش دربیآآآآد..

سلام
خوبه باز تهش به یه چیزی ختم بشه

یه دآنشجومعلم چهارشنبه 18 فروردین 1395 ساعت 01:26 http://Www.dabeer92-new.blogfa.com

خسته نباشی دلاور

سلامت باشین

دهه شصتی چهارشنبه 18 فروردین 1395 ساعت 20:01 http://khaterat1365.blogfa.com/

بسمه تعالی

من داور خوبی می باشم و به عدالت رای میدم

و من الله التوفیق

ای آقا
امتیازی نیست اصلا این پست

معلم چهارشنبه 18 فروردین 1395 ساعت 22:19

شما یه هنرمندی....هر کاری میتونی بکنی

نه والا اینجورام نیست

زمزمه باران... جمعه 20 فروردین 1395 ساعت 11:10 http://www.baran-bahari.mihanblog.com/

سلام..
حوصله تون نگفت دقیقا با حوصله م کجا میرن؟؟
والا خوبیت نداره هااااا...
اونم دو تایی برن راه دور و ماها رو نبرن سفر

نه والا از سرنوشت جفتشون خبری در دست نیست

دهه شصتی جمعه 20 فروردین 1395 ساعت 18:02

بابا استعداد داوری مرا خشکاندی اصلن به وضی

او شنبه 21 فروردین 1395 ساعت 12:57

قصه ای از ازدواج یک نفر به نام علی : دختره اسمش هیوا بود . علی خیلی ازش می ترسید ولی کنجکاو بود بشناسش ! بعد از تحقیقات زیاد و علاقه های زود گذر تصمیم می گرفت هیوا رو فراموش کنه ، اما نمی شد ... تا این که زمستون پارسال تصمیم جدی گرفت که هیوا رو اون قدر هدایت کنه تا هیوا نابود بشه !! اما هر چی پیش می رفت تاریکی بیشتر محاصره اش می کرد ولی خودش نمی فهمید ... تا این که در روز سیزدهم فروردین امسال تاریکی به صورت آتشی سیاه از درون او شعله ور شد . او در برابر هیوا کم آورد ولی تسلیم نشد و شروع کرد به مشورت با هم جنس با تجربه تر از خودش و فهمید که هیوا از شیوه ی دروغ سفید (مغلطه) استفاده کرده . علی هم با روش صداقت سیاه (سفسته) شروع به مقابله به مثل کرد . خلاصه بعد از هشت روز جنگ روانی و سرایت پیدا کردن این جنگ به خانواده ها در نهایت شب بیست و یکم (دیشب) عقد و عروسی بلافاصله بعدش انجام شد و مهمونای زیاد از جمله دو تا از سر دسته های معروف خانواده ی هیوا اینا تشریف فرما شدن ، فقط ی کم دیر تشریف بردن و علی ی خورده اذیت شد ولی راضی بود . امروز علی می گفت من دو بار سوگند خورده بودم اونقدر رو مخ هیوا راه برم که فرسایش پیدا کنه ولی حالا به جایگاه ستاره ها قسم خوردم که برای همیشه از هیوا محافظت کنم .

هوم؟

گندم بانو شنبه 21 فروردین 1395 ساعت 15:19 http://gandom1370.blogsky.com/

سلوم کجا گذاشتی ؟ برم بخونم

راسم فیلم ؟

خدیا یه دیوار به من نشون بده برم سرمو بکوبم بهش

آقا جان این پست درخواستیه.یکی متن داده پست با شکلک گرفته
آخه من پست اینقدر لوس میذارم؟

دانیال شنبه 21 فروردین 1395 ساعت 21:15 http://dirozemanfardayeto.blogfa

سلام وقتت بخیر
مطالبت جالبن
چند وقتی هست که از شا پیغامی نگرفتم،
خواهشی دارم و آن هم این است که وبلاگ منو بخونید و نظر بدید تا باعث قوت قلمم بشه و لطفا در مورد وبلاگ من در وبلاگ خودتون کمی صحبت کنید و آن را معرفی کنید تا بتونم به هدفتم برسم، خودتون می دونید هدف آگاه سازی هست تا جوانان در مسیحیت گرفتار نشن.
ببخشید باعث زحمتهایی که به شا میدم.

سلام
چشم میرسم خدمتتون

دانشجو معلم یکشنبه 22 فروردین 1395 ساعت 00:10 http://fatemerezaei073.blogfa.com/

سلام
ماشالله تواناییاتون چقدر بالاست خخخخخخخخ

او یکشنبه 22 فروردین 1395 ساعت 15:31

هیوا 63 تا بچه به دنیا آورد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
چهارتا داداشاش دورشو گرفتن پدر و عموشم اومد بالا سر شوهرش دیگ بقیه اش رو خودتون حدس بزنید ...

اصلا من نمیدونم داستان علی و هیوا چی به چیه؟

او یکشنبه 22 فروردین 1395 ساعت 15:44

رحمن و علی و سیامک و راجر داشتن نقشه ی ی بازی استراتیژیک رو میکشیدن . خواستن بازیشون شکل واقعیت باشه . رحمن از شوخی گفت من نیرو های بشار اسد رو شکل می دم . علی گفت منم فرمانده ی ایران می شم . راجر گفت هر جا ایران باشه آمریکا هم باید باشه پس منم آمریکا میشم . سیامک خندید و گفت اون وقت ایران و آمریکا هیچ کدوم جرأت نمی کنن با وجود داعش جنگ رو شروع کنن . بعدش چی میشه ؟ رحمن خندید و گفت روسیه هم که پاک از خیر سوریه گذشت انگار فقط می خواست داعش رو تضعیف کنه . سیامک گفت پس فقط اسرائیل باقی می مونه . یک دفعه همه زدن زیر خنده . عجب بحثی شد ها !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

:|
تنها چیزی که به ذهنم خطور کرد دکتر بود :|

او سه‌شنبه 24 فروردین 1395 ساعت 12:51

همین که به دکتر سلام کردی خوجش خشه

سلام کردم؟
خشه؟
:|

او سه‌شنبه 24 فروردین 1395 ساعت 13:02

همون (هوم؟) که تو کامنت قبلیش گفتی داستان علی و هیواس دیگه ! چه طور ندونستی ؟؟؟!!! چرا وقتی یکی قصه میگه فکر می کنی باید واقعیت داشته باشه ؟ نکنه خودت قصه هات واقعیه کلک ؟

معلوم بود داستانه. هوم یعنی اینکه نفهمیدم چی شد!
مند استانام بر مبنای واقعیته حالا ممکنه یکم پیاز داغش زیاد بشه

باران سه‌شنبه 24 فروردین 1395 ساعت 20:09 http://asre-barooni.blogsky.com/

از بس مطلب گنگ بود....از ترسم کامنت نذاشتم گفتم بقیه نظر بدن متوجه شدن منم متوجه میشم...که بالاخره متوجه شدم

به شما میگن مخاطب هوشمند

باران چهارشنبه 25 فروردین 1395 ساعت 22:40 http://asre-barooni.blogsky.com/

هوشمند از نوع سیاسمتدار
این زمزمه باران خوبه یه زمزمه داره
والا الان باهاش جامون قاطی میشد
گاها خودم میخونم بعد میگم بابا این کامنتو من نزاشتم که زمزمه باران گذاشته
بعد گفتم اینجا بهش بگم که کاش بزاری زمزمه ی برف
تا من راحت کامنت بزارم با اسم خودم باران
اونم در جواب میگه اگه خوشت نمیاد اسمتو بزار برف...اصلا بزار رعد و برق .........یا چه میدونم صاعقه.......اصلا بلایای زمینی زلزله...هرچی به جز باران

حالا بین خودمون بمونه من خودمم شما ها رو قاطی میکنم

صاعقه

کلبه وحشت سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1395 ساعت 12:02 http://kolbevahshat.blogfa.com

خانم معلم نترسیدی ؟؟؟؟

یکم خوفناک بود وبت

هیچکس چهارشنبه 27 بهمن 1395 ساعت 10:52 http://marzeghalb.blogfa.com/

از این پست متنفرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد